اين شعر باز باران با ترانه برايم خاطره ها به همراه دارد. اين شعر از اوني كه در كتاب ادبيات ابتدايي داشتيم كاملتر است. با خواندنش كمي متحول مي شويم.
باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.
بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.
سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.
می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
«روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.
این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟
روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.»
اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.
روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.
بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛
«بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن –
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.»
*مجد الدین میرفخرایی*
نوامبر 23, 2007 در 3:29 ب.ظ. |
شعر کاملش کلی جالبه! ممنون
نمیدونم چرا اینکارا رو میکنن. خب شعر کاملش رو میذاشتن دیگه!
از دید شاعرش با تمام حسی که بچه ها به اون شهر داشتن اون شعر بریده ای از احساساتش بوده احتمالا (اگر نگیم یه کودک ناقص!)
شاد باشید
نوامبر 25, 2007 در 12:03 ب.ظ. |
واقعا شعر قشنگیه و عجیب به دل می شینه و جزو معدود شعرهاییه که فقط مختص دوران کودکی نیست… یادش به خیر…
*********************************************
آسمان را هوای بوسه زدن به روی خاک در سر است…
باران بهانه است…
*********************************************
نوامبر 25, 2007 در 4:44 ب.ظ. |
قربون ه هر چی فیزیکی ه!
من، هم در دوره لیسانس، حالت جامد بودم. الان هم ترم اول فوق گرایش جامد دانشگاه سمنان هستم عزیزم:)
نوامبر 25, 2007 در 7:35 ب.ظ. |
شما تو دانشکده ما اقتصاد می خونی؟ دانشکده مدیریت و اقتصاد شریف؟؟
نوامبر 26, 2007 در 4:53 ق.ظ. |
شعر کاملش را ندیده بودم. لابد می خواستند بشه حفظش کرد تا اذیت کنند که کامل نذاشتند.
نوامبر 26, 2007 در 7:45 ق.ظ. |
تا حالا کاملش را نخوانده بودم. خیلی خوب بود.
نوامبر 27, 2007 در 7:40 ق.ظ. |
به ماكان: شما اصلا از كجا فهميديد كه من اقتصاد مي خونم؟!! در هر صورت نه اونجا نمي خونم من.
نوامبر 27, 2007 در 8:38 ق.ظ. |
سلام…خیلی سخت نبود که بفهمم! تو یه وبلاگ دیگه خودت نوشته بودی! فکر کنم تو وبلاگ آرام!
نوامبر 28, 2007 در 5:05 ب.ظ. |
دوست جون فیزیکی ه من، منتظرم بنویسی ها! 🙂
ژانویه 20, 2008 در 5:12 ب.ظ. |
سلام ممنون وقتی بچه بودم میرفتم زیره بارون این شعرو میخوندم حالا که بازم این شعر رو دیدم گریم اومد چون…… بازم ممنون خدانگهدار
مِی 5, 2008 در 4:20 ق.ظ. |
خيلي زيبا بود
ژوئیه 15, 2008 در 9:36 ق.ظ. |
خیلی خوشحال شدم چون خالم که آمریکاست عسل شعر را می خواست. مرسی
ژوئیه 15, 2008 در 9:37 ق.ظ. |
ببخشید منظورم اصل شعر است.
آگوست 12, 2008 در 3:22 ب.ظ. |
بارون یه حس غریبه که هیچوقت نمی شه توصیفش کرد . گاهی وقتا مث شعریه که هیچوقت گفته نمی شه .
آگوست 24, 2008 در 8:13 ب.ظ. |
تاحالا کاملش رو نخونده بودم. بچه ها میگم خوب شد نصفش رو حذف کردن ورگرنه عمرا من نمیتونستم حفظش کنم.
سپتامبر 16, 2008 در 4:56 ق.ظ. |
خیلی خوشگل بود . مرسی
سپتامبر 17, 2008 در 12:17 ق.ظ. |
خیلی جالب بود… من که هر وقت دلکم میگیره این شعر و میخونم… بارون دل آدمو صاف میکنه..پاک میکنه… حالی داره قدم زدن زیر این بارون…. بی چتر
سپتامبر 24, 2008 در 8:55 ب.ظ. |
فکر کنم برای هممون نوستالژیک ترین شعره
اکتبر 27, 2008 در 8:38 ق.ظ. |
سلام
بسيار زيبا بود.
فقط تا جايي كه يادمه اين شعر كتاب فارسي از «عباس يميني شريف» بود.
چطور شما نوشتيد : *مجد الدین میرفخرایی*
نوامبر 3, 2008 در 2:24 ب.ظ. |
واقعا دستت درد نکنه الان که این شعرو خوندم دوشنبه اس اما نه یه دوشنبه معمولی از صبح آسمون داره یه ریز بیصدا گریه میکنه نمیدونم چه جوری میشه اینفضا و حسو توصیف کرد اما
فقط میتونم اینون بگم که؛
باز
بارونه
این که میگن آدم تو پاییز عاشق میشه و زیر بارونش های های گریه میکنه یه چیز تجربیه یعنی الان باید بری زیر این بارونو بفهمی معنی این حرفو
نوامبر 3, 2008 در 2:26 ب.ظ. |
فقط میتونم بگم که خیلی خوبین
حسابی اشکم دروامد
نوامبر 27, 2008 در 6:29 ب.ظ. |
فقط میگم که عالی بود و منو برد توی حداقل 10 سال پیش
فوریه 6, 2011 در 9:35 ق.ظ. |
اما من رو برد به 31 سال قبل. دبستان روش نو . کلاس چهارم. کلاسمون درش به حیاط باز میشد. این شعر رو وقتی برای اولین بار میخوندیم بارون می اومد. از همه همکلاسی های اون موقع فقط از یکی خبر دارم . اگه شما هنوز دوستهای دبستانتون رو ازشون با خبر هستید ارتباط خودتون رو حفظ کنید. الان وقتی میدونم دوستان دوره دبیرستانم کجا هستند و چکار میکنند حتا اگر نبینمشون خوشحالم. از موفقیتهاشون احساس شادی میکنم و زندگی رو زیباتر میبینم. زیادی حرف زدم. ببخشید!! دلیلش پیر شدنه دیگه!!!!
دسامبر 24, 2008 در 12:05 ب.ظ. |
سلام،
شاعر این شعر مرحوم گلچین گیلانی است. متن کاملش را هم میتوانید اینجا بخوانید:
http://www.iranblood.org/farsi_literature/poems/golchin_gilani/baran/BazBaran_GolchinGilani.htm
مارس 6, 2009 در 8:05 ق.ظ. |
in shere mage male golchine gilani nistttttttttttttttttttttt!!!!!!!!!!!!!!!??????????????????
مارس 30, 2009 در 11:54 ب.ظ. |
خیلی عالی بود .دستت طلا.مدت زیادی بود که دنبال متن کامل این شعر می گشتم… البته از توضیح مفید دوستان عزیزم ارش خان و الهه متشکرم.ای ول.
مارس 31, 2009 در 12:03 ق.ظ. |
البته باید اضافه کنم که مجدالدین میر فخرایی به گلچین گیلانی معروف هستند. به ادرس زیر مراجعه کنید.http://www.tebyan.net/poem/poetry_iran/contemporary_poetry/2008/11/11/78403.html
مِی 26, 2009 در 7:42 ق.ظ. |
عالییییییییییییییییییییییی بود عشقم
ژوئیه 20, 2009 در 3:21 ب.ظ. |
عشق همیشه در مراجعه است
سپتامبر 3, 2009 در 8:03 ق.ظ. |
هنوزم دلم براش تنگ میشه باز باران با ترانه ….. یاد اون روزها به خیر بارون حرمت داشت
اون روزها سرها رو زیر بارون نمی بردیم
اکتبر 10, 2009 در 10:59 ق.ظ. |
واقعاًدستتون دردنكنه باخوندن اين شعررفتم به دوران پاك كودكي چه شعرزيباودلنشيني يادش بخيراون روزاخوندن اين شعرتوپاييزشهرزيباي من(اصفهان)چه حس زيبايي به آدم ميده كاش همون زمان كاملش راتوكتاب گذاشته بودندمنكه تصميم دارم حفظش كنممنوبردبه 28سال قبلاشكم دراومد
نوامبر 17, 2009 در 9:08 ق.ظ. |
ممنون من هم كلي حال كردم و استفاده كردم
نوامبر 18, 2009 در 7:14 ب.ظ. |
واقعا زیبا و دلنشین.
امروز بعد چند سال دوباره این شعر را حوندم.
یاد دوران کودکی به خیر.
باز باراااااااااااااااااااان
آگوست 23, 2011 در 7:08 ق.ظ. |
منم مثل خیلی ها کامل این شعرو ندیده بودم….
شاید اگه وارد این سایت نمی شدم هیچ وقت نمی فهمیدم که این
شعر مصرع هایی غیر از اونچه که تو کتاب فارسی خوندم و البته
خوندیم داره .!.!.!..
به هر حال ازتون واقعا ممنونم ….
ولی…یادش بخیر عجب دورانی داشتیم…کلاس چهارم ابتدایی سمت چپ کتاب فارسی و البته آخرین شعر همین شعر باز باران گلچین گیلانی بود..بازم یادش بخبر..!!!…
راستی سیمیا خانم یه سوال , چرا شعر گلچین رو به اسم یه شاعر دیگه ای
زدید ؟؟؟؟؟؟؟؟.1.!….
…با تشکر ماریا…
فوریه 6, 2010 در 5:33 ب.ظ. |
من الان خوابگاه دانشگاهم دلم گرفته بود اینو که خوندم شنگول شدم. سپاس
مارس 6, 2010 در 11:04 ق.ظ. |
عالی بود عزیزم میدونم که همیشه همه رو دیوانه میکنی امشب منتظرتم.
مارس 11, 2010 در 10:12 ق.ظ. |
شاعرش گلچین گیلانی یه نه ………….
j
آوریل 2, 2010 در 12:36 ب.ظ. |
خیلی خوب بود .
دیروز…
باز باران با ترانه با گوهرهاي فراوان مي خورد بر بام خانه …
و اما امروز…
باز باران بي ترانه…
باز باران با تمام بي کسي هاي شبانه…
مي خورد بر مرد تنها…
مي چکد بر فرش خانه…
باز مي آيد صداي چک چک غم…
باز هم ماتم به پشت شيشه ي تنهايي افتاده…
نمي دانم، نمي فهمم کجاي قطره هاي بي کسي زيباست؟
نمي فهمم، چرا مردم نمي فهمند که آن کودک، که زير ضربه شلاق باران سخت مي لرزد، کجاي ذلتش زيباست؟!
«وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون»
من اینو بیشتر دوس دارم.
آوریل 3, 2010 در 8:38 ق.ظ. |
سونیای عزیز این نوع دیدگاه رو نشون میده. بستگی داره ببینی اون طرف چه حسی داره… این کودک دیروز به باران شور و شوقی برپا می کرده… و اما کودک امروز نیز بسته به شرایطش شاید بسان کودک دیروز باشد.
آوریل 3, 2010 در 9:08 ق.ظ. |
شاید…
اگر هنوز جنگلی باقیمانده باشد و بارانی ببارد و کودک امروز فرصت رفتن به جنگل را داشته باشد
باز باران!
باز باران، بی طراوت
کو ترانه؟!
سوگواری ست ،رنگ غصه
خیسی غم
می خورد بر بام خانه
طعم ماتم
یاد می آرم که غصه
بوسه می زد بر دو چشمم
می دویدم، می دویدم
توی جنگل های پوچی
زیر باران مدیحه
رو به خورشید ترانه
رو به سوی شادکامی،
می دویدم ، می دویدم
هر چه دیدم غم فزا بود
غصه ها و گریه ها بود
بانگ شادی پس کجا بود؟
این که می بارد به دنیا
نیست باران
نیست باران
گریه ی پروردگار است،
اشک می ریزد برایم.
می دویدم مثل مجنون
با دو پایی مانده بر ره
از کنار برکه ی خون.
باز باران، بی کبوتر
بوف شومی، سایه گستر
باز جادو، باز وحشت
بی ترانه، بی حقیقت
کو ترانه؟!
کو حقیقت؟!
هر چه دیدم زیر باران
از عبث پر بود و از غم
از نگاه سرد ماتم
من هنوزم در شگفتم
در سوالم،
که چرا می گویند:
زیر باران باید رفت…
نوشته شده توسط غزل
مِی 5, 2010 در 9:58 ب.ظ. |
خیلی قشنگه منو یاد بچگی هام میندازه
جون 13, 2010 در 6:39 ب.ظ. |
شعرش گلچین گیلانی هست
ژوئیه 6, 2010 در 4:29 ق.ظ. |
سلام به جمع دوستان گرم و صميمي
مرسي بابت شعر خيلي قشنگتون تا حالا كامل شعر رو نخونده بودم واقعا زيبا بود
دلم خيلي تنگ شده بود واسه روزهاي خوش زندگيم كلي سر حالم كرد
من هر موقع اين شعر رو مي شنوم ياد بچگيهام مي افتم
ژوئیه 28, 2010 در 7:04 ق.ظ. |
باز باران ،
با ترانه ،
با گُهرهاى فراوان
مىخورد بر بام خانه .
يادم آرد روزِ باران ،
گردش يك روز ديرين ،
خوب و شيرين
توى جنگلهاى گيلان .
كودكى ده ساله بودم
شاد و خرّم ،
نرم و نازك ،
چُست و چابك .
با دو پاى كودكانه
مىدويدم همچو آهو ،
مىپريدم از سر جُو
دور مىگشتم زخانه ….
(گلچين گيلانى )
از براى دوستانم
ديدن مردان دوران
يا زنان روزگاران
و آن نگاه مهربانه
يا كلام كودكانه
دامنى پُر از گُل ياس
بازى در دشت و چمنزار
يا به آفتاب يا كه سايه
روى خاك يا شاخ گيلاس
مقصدى يا كه بهانه !
يا كنار چايكاران
يا ميان شالىكاران
از براى جمله ياران
يك دو مُشتى ياس و نارنج
با لباسى گُلگلى رنگ
بُغچهاى از نان و چايى
كوزهاى ماست محلّى يا كه روغن ،
يك دو تخمى نقش رنگى
(چند تخم مرغ رنگ شده
)در ميان يك پياله
رهسپار كوه و دشتم
همسفر با جويباران
نغمههاى عاشقانه
بلبلان يا از كلاغان
مىشنيدم از پرنده ،
از لب بادِ وزنده ،
رازهاى زندگانى
(گلچين گيلانى )
عشقهاى صادقانه
دوستانه
از زبان پير و بُرنا
در ميان دشت و صحرا
يا به ساحل يا به دريا
با كلامى كودكانه !
سرزمينم بوى جان داشت
بوى گندم يا برنج داشت
يا كه چايى يا كه جنگل
يا كه زنبورهاى عسل
مرغ و ماهى
برگهاى سبز شاهى
گاو و بُز با اسب و قاطر !
در كف مردان دوران
پيرمردان
بافهاىاز زر به دست بود
(بافه : دستهاى از خوشههاى چيده شده )
يا برنج و يا كه گندم
كِشتهاى چين چندم
چند باره، چند كِشته
جند بخشوده به مهمان
يا غريبه يا به آشنا
صادقانه، صادقانه !
مىكشم تو اين نفس را
مىكنم بو، بوى گندم يا كه شالى
يا كه بويى چون بهاران ،
در ميان كشتزاران
مىشوم سرمَست و خندان ،
با دلى اميدواران
يا زبانى
هم صدا و هم ترانه
از پى مردى روانه ،
خرمن شالى فراوان ،
يا كه شاليزار زَرگون ،
از كرانه تا كرانه !
تاجى از زَر بر سرم زد
او كه كِشتش را بغل زد
دوستانه، دوستانه !
از براى هّمت او
مىدهم آواز و فرياد
با دلى شاد
خاك ايران، خاك ايران ،
دستهاى گُل
شاد و خندان ،
يك ترانه، يك بهانه ،
آرزوى كودكانه !
از ميان شالىكاران
رو به سوى گاوداران
دور مىگشتم ز خانه ،
با دلى با صد بهانه ؛
در ميان گوسفندان
در بغل برّه سفيدان
يا سياه مَست و چالاك
با سُم كوچك پُر از خاك
يا گِل و يا پُر ز سبزه
مىدَوَد در پيش مادر
بوسهاى يا شاخى با سر
لحظههاى دوستانه ،
عاشقانه، كودكانه !
در ميان شور و شادى
مىروم با او به بازى
دست مىمالم به رويش
يا به گوشها و گلويش
بوسههاى كودكانه
مىزنم بر گوساله
ماده گاو و آن نگاهش
يا زبان بس درازش
مىكشد بر دستانم
تكنواز مادرانه !
دخترى با كاسهاى شير ،
دامن پُر چين و پُر گُل
آمده خندان چو غنچه
با نگاهى چشمآبى ،
آسمانى، رنگ دريا
يا به سبز دشت و جنگل
ميهمانش مىشوم من
لحظهاى در آن ميانه
يك نگاه خوب و شيرين
صادقانه، خواهرانه !
هم صدا با او شوم من ،
با زبان كودكانه، با نواى شادمانه
…. خاك ايران، خاك ايران ،
دستهاى گُل
شاد و خندان
يك ترانه، يك بهانه ،
آرزوى كودكانه !
در ميان بوستانها
باغها و سبزهزاران
مىنهم پا
با دو پاى كودكانه، عاشقانه
بر سر شاخ درختان ،
هم گُل و هم زرد نارنج
بس چراغانى هماهنگ
از گُل و ميوه فراوان
زيت و ليمو يا كه نارنج
(زيت : زيتون )
پرتقال تُرش و شيرين
در ميان شاخساران
بوى ايران، بوى ميهن
بوى انسانِ خردمند
لحظهاى با خود مرا بُرد
به درون چرخ گلرنگ
تاب مىخوردم به اطراف
از كرانه تا كرانه
بس چراغانى فراوان
در ميان روز روشن
وَه چه زيبا و هماهنگ
كودكانه، كودكانه !
يك سبد سبزه پُر از گُل
پُر ز ميوهها و سنبل
يا كه نارنگى و نارنج
جا به جا خوشگل، هماهنگ
دست به دست از دست مردان
پيرزنها و جوانان
دختران نوشكفته
همچو غنچه شاد و خندان ،
در ميان آن درختان
با لباسى شاد و پُر چين
با كلاهى يا عرقچين
مىدهند آواز، ترانه
خاك ايران، خاك ايران ،
دستهاى گُل
شاد و خندان
يك ترانه، يك بهانه ،
آرزوى كودكانه !
مىروم بيرون از آنجا
از ميان باغ زيبا
كودكى با يك سبد گُل
پُر ز ميوههاى خوشرنگ
زيت و ليمو يا كه نارنگ
خندهاى چون غنچه تنگ
بر لبش خال سياه رنگ
چشمهاى آسمانى
همچو شبهاى شباهنگ
يك صدف بر لب نهاده
با دو دستى بس گشاده
مىكند آواز خوانى
بدرقه با ميزبانى
دوست من اى كودك من
همدل و با من هماهنگ
با تو دارم حرفهايى
حرفهاى يادگارى
يك سبد گل با دو شاخه
با دلى با صد بهانه
آرزوى كودكانه
مىدهد با يك اشاره ،
دستتكانى، شادمانى
(دست تكانى : دست تكان دادن و خداحافظى كردن )
با لبى عنابگونه
پُر ز دوستى، پُر ترانه
خاك ايران، خاك ايران ،
دستهاى گُل
شاد و خندان
يك ترانه، يك بهانه ،
آرزوى كودكانه !
مىروم از باغ و دشت بيرون
سوى جنگلهاى سبز گون
با دلى اميدواران
با لبى چون غنچه خندان
يك نگاه بر شاخسارش
شاخههاى بس درازش
قامتى بس قد كشيده
سر به سوى آسمانها ،
تق تقِ داركوبها
يا نواى دلپذير مرغهاى آسمانى
جنگلى بس سبز و زيبا
چون جوانى خوش سيما ،
مىدويدند خرگوشها ،
آهوان يا كه غزالها
تكيه سازم بر درختى
بس كهنسال و تنومند
يك نگاه دوستانه ،
عاشقانه
مىكنم بر سوى جنگل
بر گياه و مرغ و حيوان
در دلم دارم اميدى
آرزوى دوستانه
يا خيال كودكانه
گشت جارى بر لبانم
جملههاى عاشقانه ،
مىكنم آوازخوانى، شادمانى
غرق رؤيا و خيالم ،
آهوان و هم غزالان
خرگوشها يا كه مرغان
هر كدام دارند نگاهى
بر من از اطراف و بالا
پهن گشته سُفرههاى ميزبانى
شادمانى ،
از براى هر كه آنجاست .
راه خويش در پيش گيرم
شاد و خندان
مىشود از دور نمايان
از ميان جنگل سبز
يك نفر شادان و خندان
پيرمردى است
يا شكاربان
يا كه جنگلبان خوشرو ،
در ميان دستهايش
بچّه آهويى چه زيبا ؛
پيش آمد در كنارم
تا كه پُرسد او ز حالم
برّه را پيشام نهاده
با خيالى آسوده
دست مىمالم به پايش
گوشها و چشمهايش
بوسهاى بر رُخسارش
عاشقانه، كودكانه !
مىسرايم از برايش
شعرهاى كودكانه
لاى لاى مادرانه !
مرد جنگل
با شكاربان
زمزمه دارند به لبها
مىشوند با من همآواز
همدل و با صد بهانه
مىكنيم فرياد و آواز
با خيالى كودكانه
خاك ايران، خاك ايران،
دستهاى گُل
شاد و خندان
يك ترانه، يك بهانه ،
آرزوى كودكانه !
پاى بيرون مىگذارم
از ميان جنگل سبز
پيش ِ رويَم
بوتههاى چاى پيدا
چايكاران در ميانش خوب هويدا
هم زنان و هم جوانان
تُند مىچينند برگها را
برگهاى سبز چاى را ،
يك سبد بر دوش دارند
با كُلاهى يا عرقچين ؛
در كنارش بچّهها و مرغداران
جوجههاى زرد و زيبا
لابه لاى دشت پُر چين
در كنار چايكاران
يا ميان دشت زيبا ،
پيرمردى ز آن ميانه
آتشى كرده مهيّا
بهر ديگها و غذاها
قورى چاى مىكند عطرافشانى ،
پيرمرد با يك اشاره
سوى من دارد آواز
از براى ميهمانى
با دو دستى بس گشاده
چاى خوشرنگ در ميان يك پياله ،
مىروم آنجا تماشا ،
جيك جيك جوجهها گشته است برپا
نغمههايى عاشقانه
مىرسد بر گوش از آنها
با پيامى
يا كلام جاودانه
خاك ايران، خاك ايران ،
دستهاى گُل
شاد و خندان
يك ترانه، يك بهانه ،
آرزوى كودكانه !
مىدَوَم رو سوى دشتها
سبزهزارانِ گُل آذين
يا كه گلزاران پُرچين
هر طرف بوى بهاران
بوى گُلهاى فراوان ،
دسته دسته
مىنشيند روى گُلها
شاپركها
يا كه زنبورهاى خوشرنگ
بر لبشان شهد شيرين
زين همه گلهاى رنگين
سوى لانه، سوى كندو
مىبَرند با چه هياهو ؛
در كنار سبزهزارى، در ميان سايبانى
دختران و پيرزنها
شاخه شاخه، ساقههاى
نازكى از شاخسارها يا كه شالى يا كه گندم
يا نىِ نيزارها را
بافته در هم همچو قالى
يا چو زنبيل يا كُلاهى
يا سبدهاى گُلآذين
آن حصيربافان دوران ،
ز آن ميانه
دخترى با صد بهانه
يك سبد گل يا كه زنبيل
كرده تزيين ومهيّا
بهر ميهمان يا خريدار ،
قاشقى چوبين نهاده
مادرى در يك پياله
ز آن عسلهاى مصفّا
بركشيده، شد بر پا
مىكند بر من اشاره
تا كه بستانم ز دستش
دستهاى زِبر و سختش ؛
مىنشينم در ميانِ
سايبان جمع خوبان
هر كسى دارد كلامى
آشنا با من همآهنگ
آن كلام خوش نوا را
خاك ايران، خاك ايران ،
دستهاى گُل
شاد و خندان
يك ترانه، يك بهانه ،
آرزوى كودكانه !
آفتاب آسمانها
نور مىپاشد به هر جا
از كرانه تا كرانه
سوى ساحل، سوى دريا
سوى شنزارهاى زيبا ؛
مىرسم اينك به ساحل
ساحل آرام دريا
آبهاى موج در موج
مىكِشد قايق به آنجا از كرانها
مرد خسته، مرد خانه، پير دريا
بركشيده تورها را ،
ماهيان شاد و رقصان
اوفتاده در دامها
پُرتقلا ّ
چشمِ صيّادان تنها
سوى ساحل ،
مىكِشند قايقها را
سوى شنها ،
مىدَوَم در پيش آنها
يكّه، تنها ؛
شاد مىگردند از من
از حضورم
دوره كرده تورها را
دور من در آن ميانه
صيدشان مىگردم آنجا
در ميان شنزارها ،
مىكنند دست افشانى، پايكوبى
رقص دريا
جملگى با هم هماهنگ
با نوايى بس خوشآهنگ
مىدهند آواز و فرياد
خاك ايران، خاك ايران ،
دستهاى گُل
شاد و خندان
يك ترانه، يك بهانه ،
آرزوى كودكانه ! ….
×
روزگارى چند بگذشت ،
عُمرها هم زود بگذشت
ز آن همه خاطراتِ
روزگار كودكانه
صفحهاى گويا نمانده است
بس كه روزگار داغدار است
داغ دريا، داغ جنگل
غُصّه گُلها و عسل
داغ گندم، داغ شالى
برگهاى سبز چايى ،
جيك جيك جوجهها را كى شنيده است
تاجى از گُل بر سر اين بچّهها
اين كه ديده است ؟
مرد دريا، مرد خانه، مرد خسته
مرد روزگار عزلت و گوشهاى بنشسته
مرد دستهاى خالى براى نان شب
كشتى اميدش به درياى دل شكسته
يا به اندوهِ گل نشسته ،
تورهايش پاره
و دام به پايش بسته
موج در موجِ آبى آب
پُر از زباله و گنداب
و ساحلش خراب
چشم صيّادانِ تنها
سوى دريا به انتظار
تا كه موجى وارهاند
مرد دريا را
باز شويد
ساحل از گنداب
و شنزارها را .
دشتها و سبزهزاران
زرد و دلگير
گلها پژمرده
در چمنزار و هر منظر ،
دستههاى شاپرك كوچ كردند
زنبورها بىكنداون عسل ،
دست كودكان كُلاهى نمىبافد
ز آن همه ساقههاى نيزار
گُلى در زنبيل نمىآرايد
كسى براى دوستان به يادگار،
دشتها آرزو دارند
سرود كودكان را در گلزار
تا كه آهنگى نوساز كنند
در صداى گريه آسمان :
باز باران ،
با ترانه ،
با گُهرهاى فراوان….
(گلچين گيلانى )
تا خورد بر بام خانه .
برگهاى چيده چاى
دسته دسته
روى دست مانده است و چايكاران
رَخت بسته
يا به كُنجى گريان نشسته ،
پيران و جوانان كجايند
تا بوتههاى چاى بكارند
دشتها بى مرغ خانگى
اُردكها رفتهاند در مُردابها
مردان كارى فتاده در گردابها
بوتههاى چايشان خشكيده است
دوباره به جايش كاخها روييده است
مَندرونىها را بگوييد
(مندرونى : مازندرانى )
از چه اينك سوت و كوريد
مرد گيلان در كجا شد
جمع ياران
چرا پاشيده است ؟
در ميان كوهها
قامت درختان تنومند
ز آن جنگلهاى سبزگون
همچو نعش مُردگان
روى زمينها خوابيده است
مرگشان هر لحظه افزون
غرورشان هر ساعت شكسته
بختشان از اين پس نگون
در كف مردان بىعُرضه ،
داركوبها نمىكوبند
ديگر آنجا لانه ندارند
خرگوشها هميشه فرارى
اشك جنگلبان گشته جارى
هيچ جاى جنگل «دست نايافتنى» نيست
جايى از آن
«فتح ناشدنى» نيست .
نعش درختان را به تاراج مىبرند
جايشان جنگل كاغذى مىكارند
ريشههايشان را مىسوزانند
«حادثه» لقب مىگذارند !
اينك ؛
تُندر ديوانه غُرّان
(از گلچين گيلانى؛ در اينجا ارّه برقى )
تيغ مىزند برگها را
داغ مىزند جنگل سبز
ميان روز يا كه شبها را ؛
سيلها جارى مىشد
آنگاه كه آسمان مىگرييد
آنگاه كه درختى نقش زمين مىشد ،
توى اين درياى جوشان
(گلچين گيلانى )
جنگل وارونه پيدا !
برّهآهو رفته زندان
جايش ميان باغى يا كه ويران .
(باغ : پارك، باغ حيوانات يا باغ وحش )
در اين حسرت جنگلسوز
خاطرهاى مانده از ديروز
باز مىخوانند در التهاب امروز :
…. خاك ايران، خاك ايران ،
دستهاى گُل
شاد و خندان
يك ترانه، يك بهانه ،
آرزوى كودكانه !
بوستان و باغ و سبزهزار
خشكيده در دشت و كوهسار
آن سبدهاى گُل و ميوه
كسى نمىبيند در چمنزار
گاوداران، دامداران
شيرشان در كاسه مانده است
از براى لقمه نانى
گشته اينك وامداران .
بوى جان يا بوى گندم
بوى آن دشتهاى شالى
گشته خالى، گشته ويران يا كه بىجان
آب رودهاى فزونش
يا كه سدهاى بزرگش
سوى ديگر شهرجارى
سوى ديگر شهر جارى .
اشكهاى حسرت اينك ،
بر رُخ طفلان اين خاك
گشته جارى ….
مىشنيدم اندر اين گوهر فشانى
(گلچين گيلانى )
رازهاى جاودانى، پندهاى آسمانى :
«بشنو از من – همسفر در سرنوشت اى – كودك من !
پيش چشم مردِ فردا ،
زندگانى خواه تيره، خواه روشن
هست زيبا ؟ هست زيبا ؟….»
بهار 80
م. جمشیدی راد
کتاب باران :نشر نجات – قم
سلام . فکر می کنید باران ما همان باران زنده یاد گلچین است ؟
ژوئیه 28, 2010 در 7:08 ق.ظ. |
سلام . لطفا به آرزوی کودکانه از کتاب باران
نشر نجات – قم هم سری بزنید
آگوست 11, 2010 در 7:20 ق.ظ. |
سلام.
باران
ناشر: نشر تامین
نوبت چاپ: اول – 1382
مرکز پخش: دفتر نشر و پخش نجابت – قم
تلفکس: 7744815( 0251)
***
و یا نشر نجبا
اراک
آگوست 27, 2010 در 7:54 ق.ظ. |
دمت گرم
اين شعر بهترين روزاي زندگيمو جلوي چشمام مياره
سپتامبر 4, 2010 در 11:27 ق.ظ. |
سلام
اسم منم سیمیاست!!!
شوکه شدم اسمتونو دیدم!!!!
دنبال ی مصرع از باز باران میگشتم
😦
سپتامبر 11, 2010 در 5:22 ب.ظ. |
سلام
این شعر ، بهترین شعر دوران زیبای کودکی منه
نمی دونم هنوزم تو کتابای مدرسه هست یا نه چون خیلی از بخش های خاطره انگیز کتابا حذف شده اند
سپتامبر 12, 2010 در 5:52 ق.ظ. |
اين شعر گلچين گيلاني كه معركه ست
ولي شعري هم كه غزل با همون ريتم نوشته خيلي زيباست . مرسي
سپتامبر 14, 2010 در 3:59 ب.ظ. |
این شعر منو یاد بچه گی بر باد رفتم می ندازه کاش…..
اکتبر 2, 2010 در 9:02 ق.ظ. |
امروز این شعر 100 ساله شد
اکتبر 2, 2010 در 9:09 ق.ظ. |
یکصدمین سال روز تولد شعر باز باران را که یاد آور روزهای شیرین زندگی کودکانه همه است به شما تبریک میگویم
امروز شنبه دهم مهرماه 1389 میباشد من هم در سن 41سالگی برای فرزندانم این را مینویسم
اکتبر 13, 2010 در 2:40 ب.ظ. |
سلام واقعا شعر قشنگیه ممنون
ژانویه 28, 2011 در 3:23 ق.ظ. |
شاهراین شعر، گلچین گیلانی هست
ژانویه 31, 2011 در 1:01 ب.ظ. |
یعنی چه شما ها به چه می اندیشید خیلی هم مسخره بود
آگوست 23, 2011 در 3:49 ب.ظ. |
سلام …
سیمیای عزیز , غرض از مزاحمت دوباره این بود که ازت معذرت خواهی کنم …آخه اون بالا و تو نظر اولی ازت سوال کردم که چرا شعر گاچین گیلانی رو به اسم یه شاعر دیگه
زدی ؟؟؟ راستشو بخوای من تا امروز نمی دونستم که مجدالدین میرفخرایی اسم اصلی
گاچین گیلانیه … بابت این سوال مسخره واقعا متاسفم….خوب ,البته منم حق دارم سیمیا..
توام می تونستی روبروی اسم اصلی یه پرانتز باز کنی و توش بنویسی معروف به
گلچین گیلانی….اینطوری نه من ونه دیگران دچار اشتباه نمی شدیم……
به هر حال ..بازم بابت این شاهکار ازت متشکرم سیمیا جون…………………….
..ماریا پطروسیان….
آگوست 23, 2011 در 5:15 ب.ظ. |
ماریای عزیز خوشحالم که خیلی خوشت اومده، آره عزیزم حق با توئه ننوشتم که خودتون هم یه کمی تحقیق کنید دوستم:)
آگوست 24, 2011 در 5:57 ق.ظ. |
دوباره سلام….
خوب , راستش کار خیلی خوبی کردی که ننوشتی , چون اینطوری منم یه
جهشی به خودم دادم و یه چیز جدیدم یاد گرفتم , هر چند که این از نظر خیلی ها
مسخره است ولی مطمئن باش که برای من خیلی مهمه…! خصوصا تو جامعه ی
امروز ایران…چون جدیدا به تعداد غرب زده های ما ایرانیا اضافه تر
شده و من واقعا متاسفم که دارم این حرفو میزنم , واقعا متاسفم…..
همون طور که خودتم اون بالا دیدی خیلی ها مثل من از سر نا آگاهی نوشته بودند
که این شعر از گلچینه , غافل از اینکه گلچین لقب آقای میر فخراییه…متاسفانه
ما ایرانیا کم کم داریم فراموش می کنیم که چه فرهنگ و تمدن غنی داریم ..
سیمیای عزیز , به نظر من اگه دست به کار شی و وبلاگای جدید از شاعرای
دیگه ی ایرانی درست کنی کمک خیلی بزرگی به همه ی ایرانیا می کنی.!!!
بازم بابت همه چی ازت ممنونم……
برات آرزوی موفقیت می کنم
آگوست 25, 2011 در 1:58 ب.ظ. |
فقط یه چیز دیگه…..
امروز سوم شهریور ماه سال نوده و الانم اینجا ساعت شش و
بیست دقیقه ی بعدازظهره . جات خالی سیمیای عزیز , اینجا عجب
بارونی می باره…..البته جای همتون خالی………
منم زود از فرصت استفاده کردم و زود خودمو انداختم پشت
کامپیوترم تا بهت بفهمونم که توی این روز بارونی ام به
یاد تو و وبلاگت هستم….
وای که چه حالی میده بری زیر بارون و این شعر قشنگو بخونی , البته
اونم کاملشو….!
می ترسم الانه بارون بند بیاد ….
ما که رفتیم……………………………………………..
………………………………………………………………………